روزاى بد،نه، خيلى بد
خاله ريزه،كوچولوى من بلا ازت دور باشه طفل معصوم من،يكشنبه بعد از ظهر وقتى از خواب بيدار شدى تا بغلت كردم دستم سوخت از بس داغ بودى،زنگ زدم بابايى اومدو برديمت دكتر بهت كلى دارو داد ،عزيز كوچولوى من تبت ٤٠ درجه بود،بابايى رفت مغازه و وقت داروت تا استامينوفنو خوردى يه عالمه بالا آورديو كلى دلم سوخت،خيلى ناله ميكردى ،لباس پوشيدمو با دايى حسين رفتيم آژانس گرفتيمو برديمت بيمارستان بهت شيافت استامينوفن زدنو اومديم خونه،اشكم بند نميومد،دلم كباب بود برات دوباره شب حالت بد شدو رفتيم بيمارستانو گفتن بايد بسترى شى،واى داغون شدم،آخه توى كوچولو و سرم؟آخه توى كوچولو و آزمايش خون؟واى مرديم منو بابا،دق كرديم منو بابا....موندم پيشتو ناله هاتو شني...
نویسنده :
مامان سمانه
12:59