شاينا شاينا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

ستاره هاى آسمون دل من

روزاى بد،نه، خيلى بد

  خاله ريزه،كوچولوى من بلا ازت دور باشه طفل معصوم من،يكشنبه بعد از ظهر وقتى از خواب بيدار شدى تا بغلت كردم دستم سوخت از بس داغ بودى،زنگ زدم بابايى اومدو برديمت دكتر بهت كلى دارو داد ،عزيز كوچولوى من تبت ٤٠ درجه بود،بابايى رفت مغازه و وقت داروت تا استامينوفنو خوردى يه عالمه بالا آورديو كلى دلم سوخت،خيلى ناله ميكردى ،لباس پوشيدمو با دايى حسين رفتيم آژانس گرفتيمو برديمت بيمارستان بهت شيافت استامينوفن زدنو اومديم خونه،اشكم بند نميومد،دلم كباب بود برات دوباره شب حالت بد شدو رفتيم بيمارستانو گفتن بايد بسترى شى،واى داغون شدم،آخه توى كوچولو و سرم؟آخه توى كوچولو و آزمايش خون؟واى مرديم منو بابا،دق كرديم منو بابا....موندم پيشتو ناله هاتو شني...
10 تير 1391

ده ماهه ، غرق غرقم!!!

  نفسكم كوچولوى من،بالاخره دو رقمى شدى؟بابا ديگه خيلى خانوم شدى!ناناز شدى،از قندم شيرين تر شدى،واى وقتى باهام حرف ميزنى با اون صداى قشنگت كلمه هاروووو همين جورى با قاعده شيرين بچگى پشت سر هم رديف ميكنى و به زبون ميارى و بيخيال همه دستور زبانا و فرمولا و نظم اين زمين خاكى برا خودت بازى ميكنى يا با مامان كلاغ پر ميكنى ،وقتى انگشتاى كوچولوتو تا ازت غافل ميشم روى فرش ميكشونى دنبال آشغالا و منو نگران ميكنى،وقتى تا ميرم يكم به كارام برسم ميفهمي و انگشتتو ميكنى تو حلقت و مامانو اذيت ميكنى، وقتى ريشه هاى ميز مبلارو ميكشى و داغون ميكنى،وقتى دستتو ميگيرى به كشوى كابينتا و وايميستى و دل مامانو ميريزى، وقتى تلفنو ميذارى دم گوش كوچولوتو ايو با...
10 تير 1391
1